صـوفـی از پـرتـو مِی راز نـهانـی دانست گوهـر هـرکس از این لعل توانـی دانست
قدر مجموعهی گل، مرغ سحر داند و بس که نه هـر کو ورقی خواند معانـی دانست
عـرضه کـردم دو جهـان بر دل کارافتـاده بجـز از عشق تو باقی، همه فانـی دانسـت
آن شد اکنـون که ز اَبنـای عـوام اندیشـم محتسـب نیز در این عیشِ نهانـی دانست
دلبـر آسـایـش مـا مصلحت وقـت نـدیـد ور نـه از جانب ما، دل نـگرانـی دانسـت
سنگ و گِل را کند از یمن نظر لعل و عقیق هـر کـه قـدر نفـس بـاد یَمانـی دانسـت
ای که از دفتـر عـقـل آیـت عشـق آموزی ترسم ایـن نکتـه به تحقیقْ ندانـی دانست
مِـی بیـاور که ننـازد به گُـلِ بـاغ جـهـان هـر کـه غـارتگـریِ بـادِ خـزانـی دانست
حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
ز اثـر تــربیـت آصــف ثـانـــی دانســت
حافظ